
سایههای قمار پارت 6

سلام به همه✨️
برای خوندن پارت ششم برین ادامه...
از وقتی رفت، دیگه چیزی نگفتم. حتی نفس کشیدنمم صدا نداشت. نشسته بودم روی لبهی تخت و فقط خیره شده بودم به در نیمهباز... همونجوری که گذاشتش.
نه اونقدری جرئت داشتم برم بیرون، نه اونقدری بیخیال بودم که بخوام بخوابم. بدنم خسته بود، ولی مغزم؟ مثل یه اتوبوس شبگردِ لعنتی، هی دور میزد، هی صدا میداد، هی نمیذاشت آروم بگیرم.
به بابا فکر میکردم... چرا؟ چرا منو داد دست این مرد؟ مگه چی کم داشتم که انقدر راحت رد شدم؟
یهدفعه صدای پایی از راهرو اومد. سریع بلند شدم. قلبم دوباره تند شد. پاهام یخ کرد، ولی ناخودآگاه رفتم سمت در. در کامل باز شد.
دختر بود. قد کوتاه، موهای خرمایی، یه مانتوی سادهی طوسی تنش بود. سنش نزدیک خودم میزد. یه نگاه کوتاه بهم کرد، بعد گفت:
دختر: با من بیا.
زبونم نمیچرخید بپرسم کجا. فقط دنبالش راه افتادم. قدمهاش تند بود، ولی من عقب نمیموندم. راهرو رو رد کردیم، پیچیدیم توی یه سالن کوچیک. دیوارا همونقدر خاکستری، نور همونقدر کدر... ولی بوی غذا میاومد. یه چیز گرم. یه چیز واقعی.
نشست، منم نشستم. میز چوبی، یه بشقاب سوپ، یه نون، یه لیوان آب.
دختر:بخور.
هانا:من گرسنه نیستم.
نگام کرد. جدی، ولی نه مثل اون مرد. این یکی انگار یه ذره دل داشت.
دختر:باید بخوری. اینجا اگه ضعیف شی، لهت میکنن.
قاشقو دستم داد. گفت:
دختر:اسمم نازنینه. تو تازه واردی. حق داری بترسی، ولی باید زود یاد بگیری که اینجا هیچکس منتظر نمیمونه که دلت قرص بشه.
نازنین... این اولین اسمی بود که تو این خونه شنیدم. اولین آدمی که نگاهم کرد بدون اینکه بخواد تهش بهم اخم کنه.
هانا:اون مرد محتشم... کیه واقعاً؟
لبخند نصفهنصفه زد. نه از اون خوشحالا، از اون تلخا که ته دل آدمو خالی میکنه.
نازنین:کسیه که اینجا رو میچرخونه. قانون رو اون میسازه. مرز رو اون تعیین میکنه. و اگه قراره نمونده باشی، باز اون تصمیم میگیره.
دستم لرزید. قاشق خورد تو دیوارهی بشقاب، صداش توی سکوت پخش شد.
هانا:من فقط... میخوام برم.
نازنین:اینو همهی ما اولش میگیم.
اون جملهش... بدجور نشست. "همهی ما". چند نفر دیگه اینجان؟ چرا اینجان؟ هرکدومشون، قصهای مثل من دارن؟
داشتم بهش نگاه میکردم که صدای قدمهای آشنا اومد. محکم. سنگین. همونی که بدنمو سفت میکرد.
محتشم بود.
وایستاد تو درگاه. نگاهش، بیرحم بود. ولی تهش یه چیزی داشت... یه نگاه خاصتر از قبل.
محتشم:شام خورده؟
نازنین:داره میخوره.
سرمو بلند کردم. نمیدونم چرا، ولی اینبار دلم خواست خودمو نبازم. حتی اگه از ترس نفسهام بریده بریده بود.
هانا:تو فکر میکنی مالک منی؟
یه مکث کرد. بعد، با صدای خشک همیشگیش گفت:
محتشم:نه. فکر نمیکنم. مطمئنم.
خواستم چیزی بگم. یه چیزی که نشون بده از توی این خونه نمیترسم. اما فقط نگاش کردم. و اونم... چند ثانیه فقط خیره شد، بعد برگشت و رفت.
بدون هیچ حرف اضافهای. بدون تهدید. و این سکوتش... بیشتر از هرچیزی ترسوندم.
نازنین:تو کار خوبی کردی که نگاشو ول نکردی.
هانا:چرا؟
نازنین:چون آقا فقط از آدمایی میترسه که ازش نمیترسن.
و اون لحظه، یه چیزی توی دلم وول خورد. نه ترس. یه چیزی شبیه... شروع.
شاید وقتش بود بفهمم قراره توی این بازی، من کی باشم. و چی بشم.
بعد از رفتن محتشم، سکوت سالن رو گرفت. حس میکردم دلم یه جوری شده. یه احساس سنگینی که انگار از کمرم بالا میرفت. نمیدونم چرا، ولی این بار از نگاه محتشم نمیترسیدم. اون نگاه سردش دیگه نمیتونست من رو تحت فشار بذاره.
نازنین هنوز روبهروم نشسته بود. چشمهاش کمی نرمتر از قبل شده بود، ولی هنوز یه چیزی توش بود که نمیخواستم دقیقاً بفهمم چیه. یه حسی که هنوز به من نمیگفت همهچیز رو ازش بپرسم.
نازنین یه لحظه سکوت کرد، بعد با لبخندی که بیشتر به یه اشاره به نظر میرسید گفت:
نازنین: شایان که رفت.
هانا: شایان؟!
نازنین سرش رو به آرومی تکون داد، انگار منتظر بود که من چیزی بگم.
هانا: شایان همون محتشمه؟
نازنین یه لحظه توی چشمام نگاه کرد. این نگاه بیشتر از همیشه صمیمی بود. انگار داشت میفهمید که دیگه چیزی نمیتونم مخفی کنم.
نازنین: آره. شایان همون محتشم هست. شاید تو هنوز باهاش خیلی روبرو نشده باشی، ولی اون هر کاری که میکنه یه دلیل داره. هیچوقت فکر نکن یه چیزی اتفاقی میافته. همهچیز تو اینجا حساب و کتاب داره.
هانا:ولی... چطور ممکنه؟ یعنی اسمش شایانه؟
نازنین:آره. خیلیها ازش به عنوان "محتشم" میشناسنش. یه لقبیه که بهش دادن. اما اسم واقعیش شایانِ.
این رو که گفت، حس کردم یه چیزی توی دلم تیز شد. شاید به خاطر اینکه وقتی اسمش رو شنیدم، خیلی راحتتر از قبل میتونستم به اون چیزی که هست فکر کنم. شایان. همون مردی که هر لحظه میتونه دنیام رو تغییر بده.
هانا:شایان... خیلی عجیبه.
نازنین کمی سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. انگار میخواست با چیزی که میگه بیشتر ذهنم رو روشن کنه.
نازنین:شایان... محتشم... هیچ فرق زیادی ندارن. فقط باید یاد بگیری که با همهشون، با اسمهاشون، با تصمیماتشون روبرو بشی. همینطور با خودت روبرو بشی.
سکوت بینمون نشست. نمیخواستم دیگه چیزی بگم. انگار که با گفتن هر کلمه، چیزهایی که باید میفهمیدم، بیشتر از من دور میشد.
نازنین:به هر حال... فقط حواست باشه. تو اینجا باید خیلی سریع یاد بگیری که وقتی به کسی میگی آقا، منظور چی میتونه باشه. اینجا احترام یه چیز مهمه، حتی اگه بخوای با کسی مثل شایان برخورد کنی.
هانا:آقا؟
نازنین با لبخند سرش رو به سمت در تکون داد و گفت:
نازنین: شایان یه آدم خیلی خاصیه. فقط یاد بگیر که چطور باهاش رفتار کنی. شاید تو اینجا مجبور بشی خیلی چیزا رو یاد بگیری.
حرفهای نازنین هنوز توی ذهنم میچرخید. "آقا"، "شایان"، "محتشم"، همه اینها با هم گره خورده بودن. انگار کل دنیای جدیدی داشت توی ذهنم شکل میگرفت، دنیایی که میتونست تمام چیزهایی رو که من ازش فرار کرده بودم، دوباره رو به روم بذاره.
پایان...
امیدوارم از این پارت لذت برده باشید.🦋💙
6045کاراکتر