سایه‌های قمار پارت 7

𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 · 1404/1/31 18:28 · خواندن 5 دقیقه

سلام به همه✨️

برای خوندن پارت هفتم برین ادامه...

 

 

صبح که بیدار شدم، هوا تاریک نبود، ولی روشن هم نبود. اونقدر خاکستری بود که نفهمم کیه، چی شده، چند وقته اینجام.

در یهو باز شد. نترسیدم. فقط سرمو چرخوندم. نازنین بود. همون دختر دیشب.

نازنین:بیا، باید بری.

من:کجا؟

نازنین:بعداً می‌فهمی. فقط بیا.

بلند شدم. لباسم هنوز همون لباس دیشب بود. دست تو کیفش کرد، یه چادر مشکی درآورد، گرفت سمتم.

من:نمی‌پوشمش.

چشماش یه لحظه تو چشمام موند. نه قهر کرد، نه اصرار. فقط گفت:

نازنین:باشه. خودت می‌دونی.

راه افتاد. منم دنبالش. راهروها دیگه برام ترسناک نبودن، ولی هنوز سنگینی داشتن. مثل راه رفتن توی یه دنیای بی‌صدا.

جلو یه در بزرگ وایساد. بازش کرد، رفت تو. منم پشت سرش.

یه اتاق بود با چند نفر پشت میز. همه ساکت. نگاهشون سنگین بود. انگار منتظر بودن چیزی بگم، ولی من هیچی نگفتم.

یکی‌شون گفت:اینه؟

نازنین:بله.

درِ پشت سرم باز شد. صدای قدم‌هاش آشنا بود. حتی اگه چشم‌هامم بسته بود، می‌فهمیدم. شایان.

اومد، نشست. پرونده‌ای که دست یکی از مردا بود باز شد. شروع کرد ورق زدن.

هیچ‌کس به من چیزی نگفت. هیچی ازم نپرسیدن. فقط بین خودشون با هم نگاه رد و بدل می‌کردن.

یکی‌شون گفت:می‌مونه یا نه؟

شایان:می‌مونه. ولی زیر نظر من.

قلبم یه لحظه کوبید. طوری گفت انگار من یه پروژه‌م، نه آدم. هنوزم نگام نکرده بود.

مرد پرونده رو بست.

– بخش خدمات.

شایان بلند شد. یه لحظه ایستاد، بعد گفت:

شایان:بهش بفهمونید اینجا واسه ادا و اصول نیست.

رفت.

من موندم وسط اون همه آدم، بدون اینکه بفهمم دقیقاً چی شد. فقط فهمیدم که از اون لحظه به بعد، دیگه مهمون نبودم. منو وارد بازی کرده بودن. بازی‌ای که باید توش یا بسازم... یا خرابش کنم.

 

دوتا از مردا حرف زدن با هم و بعد اشاره کردن به نازنین. فهمیدم باید راه بیفتم. دنبالش رفتم، بدون اینکه چیزی بگم. حس داشتم مثل یه پرونده‌م که مهر خورده و حالا دارن می‌فرستنش جای مشخص.

راهرو طولانی بود. بوی تیز مواد شوینده می‌اومد. یه بوی تند که تهش یه بوی دیگه قایم بود. بوی آدم.

رسیدیم جلوی یه در فلزی. نازنین نگام کرد.

نازنین:از اینجا به بعد، دیگه دختر تازه‌وارد نیستی. دیگه هیچ‌کس ناز نمی‌خره. فقط کارت حرف می‌زنه، نه صدات.

در رو باز کرد.

یه سالن بزرگ. سفید، ولی نه اون سفیدی تمیز. سفیدیی که خستگی توش پنهونه. چند نفر مشغول بودن، همه با لباس ساده و موهای جمع شده.

یه زن، چهل‌ساله به نظر می‌رسید، اومد سمتمون. صداش محکم بود.

زن:این جدیده‌ست؟

نازنین:آره. اسمش هاناست.

زن یه نگاه از بالا تا پایین بهم انداخت. ابروهاشو کمی کشید بالا، وقتی دید چادر تنم نیست.

زن:با این تیپت کسی اینجا تحویلت نمی‌گیره.

من:مجبور نیستم چادر بپوشم.

اخماش تو هم رفت. خواست چیزی بگه که نازنین پرید وسط حرفش.

نازنین:قراره زیر نظر آقا باشه.

همین که اینو گفت، سکوت شد. یه سکوت سنگین. زن حتی یه لحظه عقب رفت، انگار این یه جمله بود که باید احترام گذاشت بهش.

زن:باشه... پس بیارش ته سالن. کار داره.

من:اسمش چیه؟

نازنین:طاهره. مسئول بخش خدماته. حرفش قانون این‌جاست.

سرمو تکون دادم. راه افتادم سمت ته سالن. صدای پا‌هام تو سکوت می‌پیچید. همه داشتن یواشکی نگام می‌کردن. نگاه‌هایی که بیشتر از حرف زدن می‌ترسوند.

نشستم روی یه صندلی کوچیک کنار یه میز. یه سطل، یه پارچه، یه بطری شفاف که بوش معلوم بود قویه.

طاهره اومد سمتم.

طاهره:نمی‌دونم اون بالا چه تصمیمی گرفتن، ولی اینجا، هرکی باشی، باید کارتو درست انجام بدی. اینجا غرور به درد نمی‌خوره.

من:مشکلی با کار ندارم.

طاهره:خوبه. چون اینجا کسی منتظر یاد گرفتن کسی نمی‌مونه.

بعد هم بدون حرف اضافه، یه بسته مواد گذاشت جلوم و رفت.

اولین‌بار بود از وقتی اومده بودم، یه‌چیز واقعی دستم بود. یه کاری که بالاخره یه معنی داشت.

دستم رفت سمت بطری. سرم پایین بود، ولی حس کردم یکی داره نگام می‌کنه. یه‌جور نگاه عمیق که حتی اگه نچرخی هم می‌فهمیش.

آروم سرمو بالا آوردم.

شایان پشت شیشه بود. نگاهش به من بود. نه خشم، نه لبخند. فقط یه نگاه خنثی که بدتر از هر چیزی بود.

یه لحظه خواستم چشممو بدزدم، ولی ندادم بهش. فقط نگاش کردم. محکم. انگار می‌خواستم بهش بفهمونم "من اون‌جوری که فکر می‌کنی، نیستم".

و انگار فهمید. چون بعدِ چند ثانیه، بی‌هیچ حرفی، برگشت و رفت.

همین سکوتش... بدتر از هر فریادی بود.

 

طاهره یه لحظه با نگاه سنگینش نگام کرد. چشماش هیچ‌وقت نرم نبود. از همون اول مشخص بود که آدم ساده‌ای نیست.

طاهره:با این ظاهر، کسی اینجا تحویلت نمی‌گیره.

من هیچ واکنشی نشون ندادم. از هیچ‌کدومشون نمی‌خواستم منتظر تایید باشم. اینجا هیچ‌کس قرار نیست بهم چیزی بده.

من:خودم می‌دونم.

طاهره هیچ چیزی نگفت. فقط یه نگاه دیگه به من انداخت و برگشت. می‌دونستم که به این راحتی‌ها از من دست نمی‌کشه. همه چیز اینجا یه چیزی بیشتر از ظاهر می‌خواد. چیزی که فقط تو اینجا پیدا می‌شه.

چند دقیقه بعد، یه نفر از توی اتاقا اومد. یه مرد، قد بلند، لباس ساده‌ای به تن داشت. نگاهش تیز بود. خیلی تیز. انگار که خودش توی همینجا بزرگ شده باشه.

مرد:تو تازه‌ واردی؟

نگاهش به من بود. هیچی از خودم نشون ندادم. صاف به چشمش نگاه کردم.

من:آره.

مرد:اسم؟

من:هانا.

سکوت کرد، بعد به طاهره اشاره کرد. طاهره هم جواب نداد. اینجا هیچ کس نیازی به توضیح اضافه نداره.

مرد:بی‌خیال حرفای اضافه. از این به بعد کار کن.

من بلند شدم و به سمت میز رفتم. اینجا همه مثل ساعت کار می‌کردن، همه مثل ماشین. ولی حس می‌کردم چیزی تو این محیط هست که هنوز نتونستم بفهممش. هیچ‌کس بهم نگفت چطور شروع کنم، فقط می‌دونستم که باید کار کنم. بدون هیچ سوالی.

طاهره بهم نزدیک شد و به آرومی گفت:

طاهره:یاد بگیر که وقتی اینجا کسی باهات حرف می‌زنه، باید گوش بدی. هر کسی اینجا به نوع خودش قانون داره.

همونطور که داشت می‌رفت، یه نگاهی به من انداخت. نگاهش مثل همیشه سرد بود. انگار که می‌خواست بگه "چیزی که گفتی به هیچ‌کس مهم نیست". همین نگاهش بدجوری اذیت می‌کرد.

همینطور که مشغول کار شدم، حس کردم یه چیزی توی دلم وول می‌خوره. شاید داشتم به خودم شک می‌کردم که اینجا چطور باید ادامه بدم. شایان هنوز تو ذهنم بود. هنوز حس می‌کردم اونطور که باید نگاش نکردم. انگار یه چیزی ازش می‌خواستم، ولی نمی‌دونستم چی.

شایان رو همون لحظه دیدم که پشت شیشه بود. اونجا بود و دوباره نگام کرد. اینبار هیچ‌چیزی نگفت. فقط نگاش می‌کرد، و این بیشتر از هر چیزی ترسناک بود.

نگاه همدیگه رو خیلی طولانی حفظ کردیم، ولی من همچنان بی‌حس، بی‌واکنش موندم. انگار این سکوت، تنها زبان مشترک‌مون شده بود.

 

پایان...

امیدوارم از این پارت لذت برده باشید.✨️

6186کاراکتر