
سایههای قمار پارت 8

سلام به همه✨️
برای خوندن پارت هشتم برین ادامه...
از اون روز به بعد، همه چی یه رنگ دیگه گرفت. نه اینکه آسونتر شده باشه، نه… فقط دیگه برام عجیب نبود. انگار کمکم داشتم میفهمیدم اینجا چه خبره، یا شاید هم فقط پذیرفته بودم که باید بفهمم.
روز سوم بود که دیگه نه از طاهره ترسیدم، نه از اون نگاههای سنگین. دیگه اون بطری و سطل برام چیزای ناشناختهای نبودن. حالا هر روز با یه سطل پر، و یه فکر شلوغ، خودمو میدیدم که خم شدم رو زمین، یه گوشهی سالن، و دارم میسابم. ولی از ته دل میدونستم دارم خودمو میسابم. نه زمینو.
اون روز وسط کار، صدای نازنین اومد. صداش همیشه نرم بود، حتی وقتی جدی حرف میزد.
نازنین:هانا، بیا یه لحظه.
دستکش رو درآوردم، دستام بوی مواد میداد، ولی اهمیتی نداشت. راه افتادم دنبالش، از اون راهروهای باریک رد شدیم. به یه اتاق کوچیک رسیدیم. یه میز، دو تا صندلی. یه لیوان چای بخار میکرد.
نازنین:بشین. لازم نیست همیشه ساکت باشی، میتونی حرف بزنی.
باورم نمیشد. انگار بعد از یه مدت، کسی بالاخره خواست واقعاً صدامو بشنوه. نه اینکه فقط بهم دستور بده.
من:نمیدونم چی باید بگم.
نازنین لبخند زد. اون لبخند عجیبش، که نه مهربون بود، نه سرد… فقط واقعی بود.
نازنین:همون چیزی که توی دلت سنگینی میکنه. همونو بگو.
یه نفس عمیق کشیدم. نمیدونستم از کجا شروع کنم. از شایان؟ از اون روز اول؟ از اینکه حس میکنم یه عروسکم که انداختنش وسط یه نمایش بیرحم؟
من:شایان چرا اینطوریه؟ چرا انقدر ساکته؟
نازنین نگاهش رفت سمت پنجرهی کوچیک اتاق. انگار دنبال جواب بود، نه اینکه از قبل داشته باشه.
نازنین:شایان... شایان یهجوریه که هیچوقت نمیتونی کامل بشناسیش. ولی یه چیزو بدون، اگه هنوزم نگاهت میکنه، یعنی برات برنامه داره.
برنامه؟ دلم نخواست بدونم چه برنامهای. فقط خواستم بدونم اون نگاه لعنتیش چی میگه. چرا یه کلمه نمیگه، ولی همه چی رو میفهمونه؟
برگشتم سمت چای. یه جرعه خوردم. داغ بود، ولی لازم داشتم. یه چیزی توی اون لحظه حس کردم... شاید برای اولینبار از وقتی اومدم اینجا، یه لحظه آروم بودم.
و همونجا، همون لحظه، فهمیدم… من فقط قراره کار نکنم، قراره یاد بگیرم چطور توی سکوت بجنگم. با خودم، با بقیه، با اونایی که فکر میکنن من هنوز شکستهم.
ولی من… هنوز نشکستم. نه هنوز.
شب که شد، سالن خالیتر از همیشه بود. صدای سطل و تی و قدمای خسته آدمها یکییکی محو شد. من موندم و یه گوشهی نیمهتاریک، جایی که بوی مواد تموم نشده بود، ولی یهکم کمتر آزاردهنده بود. نشسته بودم، پشتم به دیوار، دستام بین زانوهام، خسته... اما یه جور آروم.
یه صدای یواش اومد، اونقدری که نشنوی، اگه نخوای بشنوی.
شایان:فکر میکنی کی قراره تموم شه؟
نمیدونم کی اومده بود. نمیدونم چرا حرف زد. فقط سرمو بلند کردم و نگاش کردم. تو تاریکی ایستاده بود، انگار نمیخواست دیده شه، ولی بود. کامل.
من:فکر نمیکنم تموم شه. فقط یاد میگیری باهاش کنار بیای.
چیزی نگفت. اومد جلوتر، نشست رو لبهی میز فلزی، همونجایی که صبح یه سطل خالی روش بود. نگام نمیکرد، ولی صداش آرومتر شد.
شایان:اینجا، هیچکس همینجوری نمیمونه. یا قویتر میشی، یا محو میشی.
من:و تو کدومش شدی؟
یه مکث کرد. اونقدری که نفهمم پشیمون شد از اومدن یا فقط دنبال کلمهست. بعد گفت:
شایان:من یاد گرفتم کسی نشم. اینجا، اگه بخوای کسی باشی، تموم شدی.
یه چیزی ته حرفش بود که اذیتم کرد. یه جور خستگیِ عمیق که نمیدونستم از کجا اومده. از گذشته؟ از خودش؟ یا از این دیوارای بیروح؟
بلند شدم. شونههام درد میکرد، ولی نگاش کردم، همونجوری که اون صبحها از پشت شیشه نگاهم میکرد. محکم. بیصدا.
من:من نمیخوام کسی بشم. فقط نمیخوام محو شم.
و رفتم. نه برای اینکه قهر کرده باشم. برای اینکه دیگه چیزی برای گفتن نبود. چون گاهی سکوت، آخرین حرفیه که میشه زد.
اون شب، برای اولینبار خوابم برد بدون ترس. بدون اینکه وسط خواب از صدای در یا نگاه کسی بیدار شم. فقط یه تصویر تو ذهنم مونده بود: من، ایستاده، جلوی شایان... و نگاهم محو نشده بود. نه هنوز.
صبح هنوز کامل روشن نشده بود. سالن بوی خستگی میداد. بوی آدمایی که شب رو با تنِ لهشده و فکرِ خالی، صبح کردن. هنوز انگشتهام بوی مواد دیروز رو میدادن. نشسته بودم کنار میز، داشتم تی رو وارسی میکردم که صداش اومد.
طاهره:هانا!
بلند شدم. همون لحن آشنای همیشگی… ولی این بار یه چیزی تهش بود. یه تیزی. یه حالت خاص که انگار میخواست یکی رو نشونه بگیره.
طاهره:بیا جلو. همه جمع شن.
کمکم چند نفر دیگه هم دورمون جمع شدن. حتی نازنین هم از ته سالن اومد. تعجب تو چهرهاش معلوم بود. ولی طاهره، سفت و محکم وایساده بود. یه پوشهی زرد رنگ دستش بود.
طاهره:اینو نگاه کنید.
پوشه رو باز کرد. یه پارچهی خیس، بوی تندی ازش بلند شد. بعد یه عکس... کف زمین، لکههایی که باید تمیز میشدن. کار هانا بود. کارِ تمومنشدهی هانا.
طاهره (بلندتر):این نتیجهی کاریه که این خانم بهزور تحویل داده. وقتی قراره زیر نظر باشی، یعنی بیشتر از همه باید بدون نقص باشی. ولی این؟ این افتضاحه.
همه نگام میکردن. کسی چیزی نمیگفت، ولی نگاهها… اون نگاههای لعنتی، انگار داشتن ازم عبور میکردن. نه خشم، نه ترحم. فقط یه جور حس برتری… که "ما بلدیم، تو نه."
من: دیر شده بود. گفتن تمومش کن، منم...
طاهره پرید وسط حرفم.
طاهره:هیچکس اینجا با بهونه زنده نمیمونه. ما اینجا هم خستگی داریم، هم درد، ولی کار باید تموم شه. اگه نمیتونی، درو نشونت بدم همین الان.
نفسم سنگین شد. دلم میخواست یه چیزی بگم. یه چیزی که بهم برگردونه اون کوچیکه غروری که ازم گرفت. ولی زبونم خشک شد. هیچی نگفتم.
یکی از دخترا پچ زد:
دختر:فکر کرد چون زیر نظر آقائه، نباید مثل بقیه کار کنه.
دوتا خندهی کوتاه. چند نگاه به هم. پشتم یخ زد.
طاهره همونجوری نگام کرد. دست به سینه. منتظر.
طاهره:برو. از اول. همون قسمت. تا برق نیفته از اون زمین، نمیخوایم ببینیمت.
یه لحظه وایسادم. تو ذهنم هزار تا جواب ساختم. ولی فقط سرمو پایین انداختم، برگشتم. صدای خندهها هنوز پشت سرم بود. هر قدم سنگینتر از قدم قبل.
رسیدم به همون لکهی لعنتی. نشستم. دستم رفت سمت بطری.
بغض، یهجایی پشت گلو گير کرده بود. ولی نریخت. چون حتی اشک ریختن هم انگار یه جور امتیاز بود اینجا. یه امتیازی که هنوز نداشتم.
فقط با خودم گفتم:
"عیبی نداره. بذار بخندن. بذار فکر کنن شکستمت. ولی من از این زمین لعنتی، برق درمیارم… حتی اگه به قیمت خورد شدن دستام باشه."
صبح هنوز نیومده بود، ولی صدای قدمها و درهای سنگین توی عمارت میپیچید. صدایی که کمکم داشت برام عادی میشد. صدای یه زندون بیمیله.
وقتی طاهره گفت "برو دفتر بالا، آقا صدات زده"، یهچیزی تو دلم لرزید. ولی دیگه نه از ترس... بیشتر از حس بیاختیاری.
در دفتر که باز شد، شایان تنها نبود. مردی اونجا نشسته بود که از ظاهرش معلوم بود مهمه. کت قهوهای، صورت اصلاحنشده، یهجور بیتفاوتی توی نگاهش که فقط آدمایی دارن که خیلی چیزارو دیدن.
شایان یه نگاه کوتاه بهم انداخت.
شایان (به اون مرد):اینهمونه.
مرد:همونی که بهم گفتی وثیقهست؟
شایان لبخند زد. سرد. تحقیرآمیز.
شایان:آره. کالای امانتی.
زیر پام خالی شد. انگار یه لحظه همه چی ایستاد.
"کالا"؟ من؟
مرد نگاهی از بالا تا پایینم انداخت. طوری که انگار واقعاً دارن چیزی رو بررسی میکنن، نه کسی رو.
مرد:پس مال اونه...؟
شایان:تا وقتی بدهیشو نده، آره.
من قدمی رفتم جلو.
من:من آدمم، نه مالالتجاره.
شایان آروم از جاش بلند شد. اومد نزدیک. ایستاد جلوم، نه اونقدر نزدیک که لمس بشه، ولی اونقدر که نفسش بیاد تو صورتم.
شایان:آدم؟ تو تا وقتی اینجایی، فقط یه عددی. یه چیزی که باهاش معامله شده. نه بیشتر. پس فکر نکن حق حرف زدن داری.
صداش آروم بود، ولی انگار تو دیوار میپیچید.
نازنین که پشت در بود، یواشکی نگاهی انداخت. دیدم. همه دیدن. اون لحظه، اون جمله، خورد کردتم.
شایان برگشت سمت اون مرد.
شایان:میخوای امتحانش کنی؟ ببرش پایین. یه روز مهمونت باشه. ببین میتونه یا نه.
نفسم بند اومد. نه از ترس مرد، نه از تهدید. از اینکه "قیمت" پیدا کرده بودم. و بدتر اینکه، یکی داشت تعیینش میکرد.
من:داری منو میفروشی؟
شایان لبخندش پهنتر شد.
شایان:نه. هنوز نه. فقط داری نشون میدی که چقدر میارزی.
مرد بلند شد. سیگاری از جیبش درآورد. همونطور که روشن میکرد، گفت:
مرد:اگه مقاومت کنه، یعنی هنوزم یه چیزایی براش مونده. ولی اگه کوتاه بیاد، پس هیچ فرقی با بقیه نداره.
و من... همونجا، وسط اتاق، حس کردم دنیا داره یه پله دیگه میره پایین.
ولی لبم گزیدم. پلکامو بستم.
نه چون تسلیم بودم... چون داشتم تصمیم میگرفتم.
"اگه قراره تو این بازی نقش یه کالا رو بازی کنم، باشه... ولی آخرش، بازی رو خودم تموم میکنم، نه اونا.
...مرد، بعد از اینکه سیگارشو روشن کرد و یه پک کشید، نگاهی انداخت به من، بعد به شایان.
مرد:حواست بهش باشه. اینجور گروها اگه زیادی فکر کنن، دردسر میشن.
شایان:نگران نباش. فکر کردنش دست خودشه، ولی کاری که میکنه، نه.
مرد لبخند کوتاهی زد، سیگارش رو توی زیرسیگاری له کرد، و همونطور که دکمهی سر آستینشو میبست، گفت:
مرد:فعلاً باهات کاری ندارم. ولی اگه نظرم عوض شد... خودت میدونی.
و بدون اینکه نگاه دیگهای بندازه، از در رفت بیرون. صدای بسته شدن در با یه مکث کوتاه همراه بود...مثل کسی که عمداً درو آروم نمیبنده، تا بفهمی هنوز بهت شک داره.
وقتی اون مرد رفت، در که بسته شد، فضا سنگینتر شد. شایان با دست، سیگار مردو از رو میز برداشت، آروم چرخوند بین انگشتاش.
بعد با لحن خشک گفت:
شایان:تو حتی لیاقت اینکه بفروشتنتو هم نداری.
نشستم. یا بهتره بگم، پام سست شد و افتادم رو صندلی پشت سرم. صداش خورد به قلبم. نه از درد، از تحقیر خالص.
شایان:میدونی چرا؟ چون من نمیذارم. چون تو الان یه اسم شدی تو یه پرونده... به اسم من. نه بیشتر.
نگاهش رو دوخت به چشمهام. این بار نه سرد بود، نه خنثی. این بار یهجور بدی آشنا بود. مثل نگاه کسی که داره با یه ابزار حرف میزنه، نه با یه آدم.
شایان:اگه فرار کنی، اگه خراب کاری کنی، من جواب میدم. پس فکر نکن آزادی. اینجا، حتی آزادیِ اشتباه کردنم نداری.
نزدیکتر شد. صدای کفشاش رو زمین موزاییکی میپیچید.
شایان:تو اینجا هستی که منو حفظ کنی، نه خودتو. بفهمی؟
حرف نمیزدم. چون اگه حرف میزدم، بغض میزد بالا. و بغض اینجا فقط یه علامت ضعف بود.
شایان:از فردا صبح ساعت ۵، میری انبار پایین. سرتو بنداز پایین. سوال نپرس. نگاه نکن. صدا نزن. کار کن. چون اگه یهبار دیگه به یه غریبه نگاه کنی، حتی همون نگاهت هم جواب داره. فهمیدی؟
فهمیدم. یا حداقل وانمود کردم فهمیدم.
وقتی داشت میرفت سمت در، وایساد. سرشو نچرخوند، فقط گفت:
شایان:تو انتخاب نکردی اینجا باشی، ولی من انتخاب کردم تو این شکلی بمونی. پس هر بار که نگاهت میافته رو دستات، بدون این شکستن، انتخاب تو نبوده. انتخاب من بوده.
درو کوبید و رفت.
همونجا موندم. نه از ترس، نه از ناراحتی.
از اینکه فهمیدم از حالا به بعد، حتی زخمایی که میخورم هم اسم من روشون نیست... اسم اون روشونه.
پایان...
امیدوارم که از این پارت لذت برده باشید.🌊💙
و اینکه نظرتون درباره کاور جدید چیه؟؟
10257کاراکتر