
سایههای قمار پارت 5

سلام به همه✨️
برای خوندن پارت پنجم برین ادامه...
ماشین با سرعت میرفت. پیچ میخورد، بعضی موقعه هم میپرید روی دستانداز، یهجوری که تنم میلرزید. حتی اگه بخوامم، نمیتونستم بفهمم داریم کجا میریم. همهچی تاریک بود. خیابون، هوا، دل من.
بغل دستم هنوز اون مرد نشسته بود. همون بادیگارد گندهه که فقط نگاهش ترس داشت. انگار براش مهم نبود کی هستم یا کجام. فقط بود. مثل یه تیکه دیوار.
دستم بین انگشتام میلرزید. قلبم تند میزد. یهجوری که حس میکردم تا یه دقیقهی دیگه میکوبه بیرون. نمیتونستم حرف بزنم. نمیتونستم حتی نفس درست بکشم.
یهدفعه از جلو، یه صدا اومد. همون صدای مرد.
همونی که اسمشو هنوز نمیدونستم.
صدای محتشم.
محتشم:نترس. بهت آسیبی نمیرسه. تا وقتی که آروم باشی.
آروم باشم؟ دلم میخواست داد بزنم. اما دندونهامو رو هم فشار دادم. فقط یه کلمه از دهنم پرید بیرون:
من:تو چیکارمی؟
سکوت.
بعد همون صدا، خشکتر و سردتر از قبل:
محتشم:وقتش بود بدونی دنیا فقط اون چیزی نیست که تو میبینی. وقتی پدرت بلد نیست درست تصمیم بگیره، من مجبور میشم وارد شم.
لرز کردم. از لحنش. از اون حس قدرتی که تو صداش بود. مثل کسی که عادت کرده به اینکه بقیه همیشه ازش بترسن. و انگار خوششم میاومد.
چیزی نگفتم. فقط نگاهم رفت به پنجره. تاریکی، مثل یه پتو، پیچیده بود دورمون. یه پیچِ دیگه، بعد یکی دیگه، تا بالاخره ماشین ایستاد.
یه خونهی سنگی روبهرو بود. دیواراش بلند. درِ بزرگش آهنی. چراغا کمجون. انگار خونه سالهاس هیچ نفسی توش نیومده.
در که باز شد، هوای سرد پرید تو صورتم. بادیگارد پیاده شد، درو برام باز کرد. دلم نمیخواست تکون بخورم. ولی زورم بهش نمیرسید.
با دست اشاره کرد. مجبور شدم پیاده شم.
صدای قدمهاش اومد.
برگشتم. خودِ محتشم بود. نه اونجوری شیک و مرتب صبح. نه اونجوری با لبخند نصفه.
نه... این یکی یه چیزی تو صورتش داشت که آدم رو خشک میکرد.
اخماش تو هم بود. نگاهش تیز. مستقیم اومد طرفم. چند ثانیه فقط نگام کرد. بعد یهو گفت:
محتشم:دیگه حق نداری با من اونجوری حرف بزنی. فهمیدی؟
صداش بلند نبود. ولی جوری بود که انگار یه چیزی تو وجودم شکست. عقب رفتم، ناخودآگاه. دلم میخواست بگم نمیترسم. ولی چرا. میترسیدم.
یه لحظه نگاهم کرد. بعد دستشو بلند کرد. یه اشاره.
در خونه باز شد.
محتشم:میری تو. درو میبندن. اگه خواستی داد بزنی، بزن. کسی نمیشنوه.
دلم ریخت. واقعاً نمیشنوه؟ کی این مرده؟ واقعاً چرا منو آورده؟ واقعاً بابام... منو داد زده بود دست این آدم؟
یه لحظه صداش دوباره اومد. اینبار نزدیکتر. نفسش رو صورتم خورد.
محتشم:برو تو. و از امشب، یاد میگیری که همهچی بازی نیست.
و بعد برگشت. راحت. بیحرف دیگهای. انگار کارشو کرده بود.
من اما هنوز وایساده بودم. با یه قلبی که داشت دیوونه میزد، با یه ذهن پر از سؤال، با ترسی که تازه داشت ریشه میگرفت.
رفتم تو. نه چون میخواستم، چون راه دیگهای نبود. پشت سرم در بسته شد. آروم، بیصدا... ولی جوری که فهمیدم دیگه نمیتونم برگردم.
خونه سرد بود. نه اون سردی که بخاری حلش کنه... یه سرمای عجیب. مثل وقتایی که حس کنی یهچیزی درست نیست، ولی نمیدونی چیه.
یه راهرو باریک. دیوارای خاکستری. نور کم. سکوت سنگین.
صداش از پشت سرم اومد، قدمهاش آروم نبود. محکمو محکمتر نزدیک شد.
برگشتم.
همون مرد صبح بود. اخماش تو هم، نگاهش تیز. دیگه اونقدری خونسرد نبود. توی چشماش یه چیزی بود... یه جور فشار. یه جور خشم کنترلشده.
من:چی ازم میخوای؟
لبخند نزد. حتی پوزخندم نزد. فقط گفت:
محتشم:فعلاً هیچی. ولی از این به بعد، همهچی فرق داره.
یه لحظه ساکت شدیم. نگام کرد. جوری که انگار داشت چیزی رو میسنجید، یا شاید میخواست از توی ذهنم بخونه دارم به چی فکر میکنم.
من:تو... کی هستی اصلاً؟ چرا من اینجام؟
یه قدم اومد جلوتر. اونقدری که نفسش رو حس کردم. ولی عقب نرفتم. نمیخواستم نشون بدم ترسیدم.
محتشم:وقتش که بشه، میفهمی. فقط بدون... دیگه برگشتی در کار نیست.
من:ازم میترسی که نمیذاری برم؟
یهلحظه اخمش بیشتر شد. یه پلک زد، بعد صداش خشنتر از قبل شد:
محتشم:نه، ولی لازم نیست مهربونی کنم. هیچکس اینجا قرار نیست راحت باشه، مخصوصاً تو.
یه چیزی ته دلم ریخت. ترس؟ شاید. ولی بیشتر از اون، یه حس خشم بود.
من:بابام بهت چی گفته؟ من بخشی از یه معاملهم، نه؟
چیزی نگفت. فقط یه نگاه سریع، و بعد از کنارم رد شد. بدون حرف. بدون توضیح.
اون رفت، ولی فکر من هزار بار برگشت به همون جملهاش: "دیگه برگشتی در کار نیست..."
و این، اولین باری بود که واقعاً حس کردم... دارم وارد یه بازی میشم که هیچچی ازش نمیدونم.
تو همون راهرو وایساده بودم. صدای قدمهاش که دور شد، همهچی دوباره افتاد تو سکوت. یه سکوت سنگین... مثل لحظهای که هوا رو نگه میداری و نمیدونی قراره چی بشه.
نمیدونستم کجام. حتی نمیدونستم اون مرد کیه، چرا بابام... نه، نمیخواستم دوباره به اون فکر کنم. مغزم از شدت فکر خسته بود. فقط میخواستم یه جایی پیدا کنم تا یه نفس درست بکشم.
راهرو رو گرفتم و رفتم جلو. درِ یه اتاق نیمهباز بود. هلش دادم. یه اتاق ساده. دیوارا خاکستری، یه تخت، یه پنجره کوچیک که پردهاش کشیده شده بود.
همین. نه عکس. نه رنگ. نه حس زندگی.
رفتم نشستم روی تخت. دستامو گذاشتم روی صورتم.
چیکار داری میکنی هانا؟
اینجا چته؟ چرا اصلاً اینجایی؟ چرا بابات هیچی نگفت؟ چرا اون مرد حتی اسمشم نگفت؟
و چرا اینقدر ازش میترسی...؟
یهدفعه در با یه صدای خشخشآرومی باز شد. زود سرمو بلند کردم. خودش بود. همون مرد. به دیوار تکیه داده بود. نه اونقدری که بگم لم داده، ولی یه جوری که انگار همهجا واسش آشناست.
لباش سفت بود. نگاهش تیز اخماش هنوز بودن.
محتشم:همینجا میمونی. فعلاً.
من:فعلاً یعنی چی؟ تا کی؟
محتشم:تا وقتی که لازم باشه. تو بهتره سوال نپرسی.
من:تو بهتره بگی کی هستی! چرا هیچچی نمیگی؟ من آدمم، نه وسیله!
صدام بلند شد، اما دلم لرزید. چون دیدم چشماش یهو تغییر کرد.
اون خونسردی لعنتی از بین رفت.
چند قدم اومد جلو. سریع. بدون مکث.
من ناخودآگاه عقب رفتم، ولی اون نزدیک شد. خیلی نزدیک. ایستاد جلوم. یه نفس عمیق کشید، ولی لحنش... لحنش اونقدری خشن شد که تنم لرزید.
محتشم:فکر نکن چون نمیگم، یعنی کاری ازم برنمیاد.
صدام قطع شد. نگام قفل شد تو نگاهش. هیچچی نگفتم. فقط نفس.
محتشم:تو اینجا مهمونی نیستی. پس خودتو جمع کن.
یه لحظه سکوت شد. نگام کرد. اون نگاه لعنتی که انگار تا مغز استخونت نفوذ میکرد.
بعد، بدون اینکه چیزی بگه، برگشت و از اتاق رفت بیرون. درو نبست. گذاشت باز بمونه... شاید عمدی.
و من... برای چند ثانیه فقط خیره موندم به در. به همون نقطهای که وایساده بود. به جای نفساش که هنوز توی اتاق بود.
یه چیزی تو وجودم داشت عوض میشد. یه چیزی که خودمم هنوز نمیفهمیدمش.
پایان...
امیدوارم لذت برده باشید✨️
6432کاراکتر