
I'm not asking you

Part:1
وقتی وارد دفترش شدم، هیچ تصوری از اینجا نداشتم. همهچیز مرتب و شیک بود. دیوارها تیره بودن، یه میز بزرگ چوبی و یه کاناپه راحت گوشهی اتاق. هیچ چیزی توی این دفتر بیدلیل نبود. انگار همهچیز طبق یه برنامهی حسابشده چیده شده بود.
من: «سلام، من نوا شریفیام. برای پروژهتون آمادهام.»
هیچ واکنشی ازش ندیدم. سرش رو از روی کاغذهایی که جلوش بود بلند نکرد. فقط نگاهش میکردم، اما هیچ چیزی نمیگفت. یه سکوت سنگین توی فضا بود. شاید منتظر بود من حرفی بزنم.
من: «پروژهی شما رو دیدم. امیدوارم بتونم کمک کنم.»
هامان: «مطمئنی میتونی از پسش بربیای؟»
من: «آره، مطمئنم. همیشه سعی میکنم بهترین کار رو انجام بدم.»
نگاهش هنوز روی کاغذهاش بود. سکوت ادامه داشت و انگار اصلاً توی این فضا جا نمیخوردم. اما برای اینکه خودم رو ثابت کنم باید ادامه میدادم.
هامان: «چرا فکر میکنی برند من به کمک نیاز داره؟»
من: «چون به نظرم هر برندی میتونه بیشتر از چیزی که هست باشه. اگه بهش یه دید جدید بدیم، میتونه فراتر از اون چیزی بشه که الان هست.»
هامان: «خب، بیا و ببینم چه کارهایی میتونی بکنی.»
یه لحظه به خودم گفتم: "یعنی این یعنی شروع کار؟" فقط یه نگاه دیگه بهش انداختم و توی دلم گفتم: "باید از پسش بربیام."
باید کارم رو درست انجام بدم. هیچ وقت نباید اجازه بدم که ناامید بشه.
به خودم جرأت دادم و بلند شدم. گوشیم رو بیرون آوردم و شروع کردم به باز کردن فایلهایی که برای برندش آماده کرده بودم. همزمان به هامان نگاه میکردم. نمیدونم چرا، ولی یه حس فشار عجیب توی دلم بود.
من: «خب، من فکر میکنم برای شروع باید روی لوگو و هویت بصری تمرکز کنیم. باید یه لوگویی طراحی بشه که با شخصیت برند شما هماهنگ باشه.»
هامان: «من همیشه به جزئیات اهمیت میدم. هیچ چیزی نباید ناقص باشه.»
من: «مطمئنم میتونم این کار رو انجام بدم. شما میخوای برندتون یه حس قدرت و اعتماد به نفس رو منتقل کنه، درسته؟»
هامان: «دقیقاً. باید در نگاه اول، آدمها متوجه بشن که این برند چیزی متفاوت از بقیه است.»
من: «پس، رنگها باید جوری انتخاب بشه که این حس رو به خوبی منتقل کنه. از رنگهای تیره و مشکی برای ایجاد حس قدرت و جدیت استفاده میکنیم. و فونتها باید ساده و خوانا باشن.»
هامان: «اینطور که میگی، خیلی خوبه. چطور شروع میکنی؟»
من: «اول از همه، باید به طرحها و نمونههای اولیه فکر کنم. بعد از اون، میتونیم برای انتخاب دقیق رنگها و فونتها بیشتر بررسی کنیم.»
هامان: «باشه، منتظر میمونم.»
من: «خیلی خوب. یه سری طرحها آماده میکنم و به زودی به شما نشون میدم.»
خب، باید همهچیز رو مرتب کنم و آماده کنم که همه چی خوب پیش بره.
با یه حرکت سریع به سمت لپتاپم رفتم و شروع به باز کردن فایلها کردم. برای اولین بار حس کردم که همهچیز رو درست دارم پیش میبرم. صداهایی از پشت سر میآمد، ولی اصلاً حواسم به اون نبود. فکر و ذهنم درگیر کار خودم بود. دیگه وقتی برای شک و تردید نبود.
من: «برای اینکه این برند به بهترین شکل ممکن مطرح بشه، نیاز داریم یه سری نمونه اولیه از لوگو و هویت درست کنیم. باید همزمان با شما پیش بریم تا مطمئن بشیم که هر چیزی مطابق با خواستههاتونه.»
هامان: «اینکه با من هماهنگ باشی خیلی مهمه. من نمیخوام هیچ چیزی خارج از اصول برند پیش بره.»
من: «مطمئن باش که هر قدم رو با شما هماهنگ میکنم. میخواهیم برندتون طوری دیده بشه که توی ذهنها بمونه.»
هامان: «خب، پس منتظر طرحها میمونم. و بدون که این کار برام خیلی مهمه.»
من: «همه چیز رو جدی میگیرم. طرحها رو به زودی آماده میکنم.»
با این حرفها، لبخندی از خودم زدم. میدونستم که هنوز راه زیادی مونده، اما این اولین قدم بود. شاید این یه شروع باشه، یه شروع متفاوت.
هامان: «همین الان باید وارد عمل بشی. منتظر نمیمونم.»
من: «نگران نباشید. همه چیز آماده میشه.»
خدافظ✨️