I'm not asking you

ꪀ​ꪮ𝘳ꪖ ꪀ​ꪮ𝘳ꪖ ꪀ​ꪮ𝘳ꪖ · 1404/2/10 15:22 · خواندن 6 دقیقه

Part:2

 

 

تا خواستم فایل‌ها رو روی لپ‌تاپ باز کنم، صدای هامان باعث شد دستم روی ترک‌پد مکث کنه.

هامان: «چرا این‌قدر مطمئنی؟ تا حالا روی برندی مثل مال من کار نکردی.»

سرم رو بلند کردم و مستقیم به چشماش نگاه کردم. اون اعتمادبه‌نفسی که همیشه توی خودم حس می‌کردم، حالا باید واقعاً نشونش می‌دادم.

من: «چون مطمئنم که دیدم متفاوته. نمی‌خوام فقط یه کار گرافیکی تحویلتون بدم. می‌خوام یه هویت خلق کنیم.»

هامان نیم‌نگاهی بهم انداخت. برای اولین‌بار از روی صندلیش بلند شد و به سمت پنجره رفت. نور کمی از لای پرده‌ها به داخل می‌تابید. دست‌هاشو توی جیبش گذاشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

هامان: «همه این حرف‌ها رو قبلاً هم شنیدم. نتیجه‌ش چی شد؟ صفر. وقت و انرژی از بین رفت.»

من آروم از جام بلند شدم. این شاید اولین آزمونم بود. باید نشون می‌دادم که فرق دارم.

من: «فرق من با بقیه اینه که فقط حرف نمی‌زنم. اجازه بدید یه چیز کوچیک نشونتون بدم. فقط ده دقیقه.»

هامان مکثی کرد، بعد با یه اشاره‌ی ساده گفت: «ببینم چی داری.»

فایل پاورپوینت رو باز کردم. طرح اولیه‌ای از لوگو، یه صفحه رنگ‌بندی پیشنهادی و تصاویری از حس‌وحال برند روی محصولات فرضی.

در حین نمایش، متوجه شدم که نگاهش از حالت بی‌تفاوتی دراومده. دقیق نگاه می‌کرد، انگار دنبال چیزی می‌گشت.

من: «این فقط یه پیش‌نمایشه. ولی همین جا نشون می‌ده برندتون چه ظرفیت‌هایی داره. اگه اجازه بدید، بیشترش رو هم کامل می‌کنم.»

برای چند ثانیه فقط سکوت بود. بعد، با صدای آرومی گفت:

هامان: «شروع کن. از حالا. هرچی لازم داری، در اختیارت قرار می‌گیره. فقط یه چیز—شکست این پروژه، شکست من نیست. شکسته توئه.»

اون لحظه بود که فهمیدم پای چی وسطه. این پروژه فقط یه پروژه کاری نبود. یه جور آزمون اعتماد بود، و شاید... یه چیز بیشتر.

گفتم: «باشه. اما قول نمی‌دم معمولی باشه. چون این برند، قراره معمولی نباشه.»

 

 

از اون لحظه همه‌چی جدی‌تر شد. دیگه حس نمی‌کردم فقط یه طراح‌ام که اومده کار بگیره. حس می‌کردم یه‌جوری وارد دنیای هامان شدم که درِ ورودیش بسته بود، ولی حالا یه ذره باز شده بود... فقط یه ذره.

نشستم و دوباره لپ‌تاپ رو باز کردم. ذهنم پر بود از ایده. صداش از پشت سرم اومد:

هامان: «کسی رو نمی‌شناسم که با اولین دیدار، اینقدر جدی و مطمئن ظاهر بشه. معمولاً یا فرار می‌کنن یا فقط نقش بازی می‌کنن.»

لبخند کوچیکی زدم، بدون اینکه برگردم.

من: «شاید چون هیچ‌وقت دنبال نقش نبودم. همیشه خودم بودم. با همه‌ی ترس‌هام.»

یه مکث کرد. بعد گفت:

هامان: «ترس؟ به نظر نمی‌رسه بترسی.»

من: «همه می‌ترسن. فرقش اینه که بعضیا با ترسشون کنار میان، بعضیا پشتش قایم می‌شن.»

نمی‌دونم چرا این حرفا رو زدم. شاید چون برای اولین‌بار حس کردم می‌تونم با یه نفر درباره‌ی چیزی جز کار حرف بزنم. حتی اگه اون آدم هامان باشه؛ کسی که همه می‌گن مرموزه، سخت‌گیره، بی‌احساسه...

چند دقیقه گذشت. توی سکوت، فقط صدای تایپ کردنم بود و یه موزیک خیلی آروم که از بلندگوی گوشه‌ی اتاق پخش می‌شد.

وسط کارم بودم که گوشیش زنگ خورد. سریع برداشت، اما فقط چند ثانیه گوش داد و بعد قطع کرد.

اخماش تو هم رفت. نه مثل قبل، یه‌جوری متفاوت. نگران.

من: «اتفاقی افتاده؟»

با یه صدای آروم ولی خشک گفت:

هامان: «باید بری. الان.»

جا خوردم. پلک زدم.

من: «چی؟ یعنی چی باید برم؟ من وسط کارم.»

هامان: «دارم بهت می‌گم برو، نوا. بعداً توضیح می‌دم.»

از اون لحنش خوشم نیومد، ولی توی چشماش یه چیزی بود... یه ترس واقعی.

وسایلم رو سریع جمع کردم، ولی دم در برگشتم و گفتم:

من: «اگه قراره کاری کنیم، پس بگو. من وسط راه نمی‌مونم.»

هامان چیزی نگفت. فقط با همون نگاه خاصش درو بست.

 شب، توی راه برگشت، فکرم هزار جا رفت. یه چیزی درست نبود. انگار همه‌چی داشت می‌رفت سمت یه ماجرای عجیب. و من... حالا دیگه نمی‌تونستم بی‌تفاوت بمونم.

 

 

تا رسیدم خونه، بارون گرفته بود. نه بارونی که بخوای ازش فرار کنی، یه بارون آروم، نرم، ولی سنگین… درست مثل حال دلم.

پتو رو دور خودم پیچیدم و نشستم کنار پنجره. نور چراغا توی قطره‌های شیشه می‌لرزید. اون لحظه انگار چیزی از توی گذشته کشیدم… درست کشیدم به همون روزی که همه‌چی شروع شد.

فلش‌بک به سه سال قبل 

صدای خنده‌مون کل کافه رو پر کرده بود. هامان، یه لیوان چای سیاه گرفته بود جلوی صورتم و گفت:

هامان: «نوش جان، خانوم طراح. چای موفقیت! به برندمون.»

با تعجب گفتم:

من: «کدوم برند؟ هنوز حتی اسم هم نداره!»

چشماش برق زد. همون برق خاصی که فقط وقتایی می‌زد که از ته دل خوشحال بود.

هامان: «اسمشو تو انتخاب کن. هرچی تو بگی، می‌ذارم.»

لبخند زدم. خیره شدم به صورتش. اون لحظه هیچ شکی نداشتم که این آدم قراره توی زندگی‌م بمونه. برای همیشه.

من: «باشه. ولی فقط یه شرط داره.»

هامان: «چی؟»

من: «اگه یه روز فراموش کردی… اگه یه روز همه‌چی یادِت رفت… این چای، این لحظه رو… یاد من بیار.»

اون فقط خندید. انگار فکر می‌کرد هیچ‌وقت قرار نیست همچین روزی برسه.

 

پایان فلش‌بک

اما اون روز رسید. درست همون‌جایی که فکر نمی‌کردم.

لبم رو گاز گرفتم. بلند شدم. رفتم سمت کشوی میزم. هنوز اون عکس دوتایی‌مون رو داشتم. همون که یه نفر از دور، بی‌هوا ازمون گرفته بود. من خندون، اون با اون نگاه جدی اما گرم.

آروم زیر لب گفتم:

«تو منو یادت نمیاد… اما من فراموش نکردم. هیچ‌چی رو…»

لباس‌مو پوشیدم، فلش مموری‌ای که توی اون جعبه بود رو برداشتم و زدم توی لپ‌تاپ.

یه فایل بود. فقط یکی. اسمش:

"Before."

کلیک کردم. یه ویدیو باز شد.

و همون لحظه... صدای هامان توی اتاق پیچید.

هامان: «اگه اینو می‌بینی… یعنی من دیگه تو رو نمی‌شناسم، نوا.»

نفسم برید.

اون خودش… اینو پیش‌بینی کرده بود؟

 

 

دستام رو روی کیبورد گذاشتم، ولی هیچ‌چیزی نمی‌نوشتم. فقط به صفحه نگاه می‌کردم. حس می‌کردم همه‌چی ایستاده. صدای بیرون هم دیگه نمی‌رسید. فقط صدای هامان توی سرم می‌پیچید.

هامان: «اگه اینو می‌بینی… یعنی من دیگه تو رو نمی‌شناسم، نوا.»

نفسم رو بیرون دادم. چشمام رو بستم. انگار هنوز بوی عطرش توی اتاق بود. نه، این عطر نبود. این خاطرات بودن. همه‌چیز توی ذهنم قاطی شده بود، دقیقاً مثل همون روزهایی که توی کافه نشسته بودیم و همه‌چیز هنوز ساده بود.

دستم رو بردم سمت گوشی. تماس گرفتم. هیچ‌چیزی به جز بوق‌های پی‌درپی نمی‌شنیدم. نمی‌دونم چرا، ولی احساس کردم دیگه حتی جواب دادن رو هم نمی‌خواد. یعنی حتی حالا که فراموش کرده، نمی‌خواد جواب بده.

ولی من نمی‌تونستم بی‌تفاوت باشم. این که آدم بخواد فراموش بشه یا فراموش کنه، هیچ‌کدوم نباید اتفاق می‌افتاد. حتی اگه برای هامان همه‌چیز مثل یه خاطره‌ی دور شده، برای من هنوز زنده بود.

سریع لباس‌هام رو پوشیدم، در رو باز کردم و هنوز توی همون لحظه که داشتم می‌رفتم بیرون، زیر لب گفتم:

من: «هیچ‌چیزی نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه، هامان. حتی فراموشی.»

 

بابت لایکاتون ممنونم✨️

خداحافظ