
I'm not asking you

Part:3
تا صبح چند بار ویدیو رو دیدم. صداش، نگاهش، اون جملهای که گفت...
«اگه اینو میبینی، یعنی من دیگه تو رو نمیشناسم، نوا.»
هر بار که پخش میشد، انگار یه تیکه از دلم میریخت پایین.
اون صدا، صدای همون هامان بود. با همون لحن محکم. اما پشت اون صدا یه چیز بود… یه چیزی که نمیذاشت آروم بشم.
نمیدونم چقدر زل زده بودم به صفحه، تا وقتی آفتاب از لای پردههام خزید تو و نورش نشست روی عکسی که روی میز بود. همون عکس لعنتی که ما توش هنوز شبیه "ما" بودیم.
بلند شدم. یه نفس عمیق کشیدم. ذهنم هزار جا بود ولی یه چیزی رو خوب میدونستم.
باید بفهمم چی شده. چرا شده. و از همه مهمتر… کی باعثش شده.
موبایلم رو برداشتم. پیام هنوز همونجا بود.
«اگه واقعاً میخوای بفهمی چی شده، فردا ساعت ۹ شب. گالری ۱۴، اتاق آخر.»
نوشته بود فردا، ولی الان… شده بود امشب.
ساعت، هفت و ربع بود. لباسم رو پوشیدم. همون مانتویی که همیشه وقتی قرار مهم داشتم میپوشیدم. نه برای اینکه رسمی باشه… برای اینکه حس قوی بودن میداد بهم.
نگاه آخرم رو به آینه انداختم. چشمام خسته بودن ولی هنوز یه چیزی تهش بود.
اون برق لعنتی که هیچکس نمیتونست خاموشش کنه.
**
گالری ۱۴ یه ساختمون نیمهقدیمیه. نه خیلی مرموز، نه خیلی خاص. اما اون شب… خاص بود.
در که باز شد، بوی چوب و رنگ تازه خورد توی صورتم. یه جور حس گنگ. شبیه وقتی که خاطرههاتو بو میکشی.
پذیرش خالی بود. نگاهم از روی تابلوها گذشت، قدمهام آروم. صداها، نورها، همهچیز کمرنگ.
رفتم جلو… تا رسیدم به همون اتاق آخر.
درش نیمهباز بود. انگشتمو گذاشتم لای در. صدا داد.
رفتم تو.
یه اتاق خلوت، با یه نور زرد ملایم. وسطش… یه میز. روش یه پاکت قهوهای.
و کنار پاکت، یه فنجون چای.
چای سیاه.
نفس تو سینم حبس شد. همون چای... همون لیوان لعنتی که یه روز خودش گرفته بود جلو صورتم و گفته بود:
«چای موفقیت... به برندمون.»
اومدم جلو. انگار پاهام خودشون میرفتن. پاکت رو برداشتم.
توش یه عکس بود. من و هامان، نشسته توی کافه.
همون عکسی که فقط یه نسخهش دست خودم بود.
پشت عکس، با خودکار مشکی نوشته بود:
"بعضی چیزا فراموش نمیشن، فقط قایم میشن. دنبال من نگرد، نوا. دنبال حقیقت بگرد."
دستم لرزید. نشستم روی زمین. قلبم تند میزد. یه چیزی این وسط درست نبود. یه چیز خیلی بزرگتر از چیزی که فکر میکردم.
در اتاق پشت سرم آروم بسته شد.
و من فقط تونستم زیر لب بگم:
«هامان… تو کجایی؟»
صدای بسته شدن در اتاق، با سکوت اون فضا ترکیب شد. آروم بلند شدم. عکسی که تو دستم بود، هنوز داغ بود. قلبم داشت تند میزد.
برگشتم به سمت در.
اونجا ایستاده بود.
یه زن… با قد متوسط، کت چرمی مشکی، موهای تیره، و نگاهی که انگار از همهچیز خبر داشت.
چیزی نگفت. فقط چند ثانیه نگاهم کرد. نه خصمانه، نه صمیمی… فقط نگاه، دقیق و سنگین.
من: «شما کی هستید؟»
اومد جلو. با همون صدای آروم گفت:
زن: «کسی که شاید تنها کسیه که واقعاً هامان رو میشناسه.»
گفتم: «یعنی چی؟ شما از کجا…»
حرفم رو برید.
زن: «بشین، نوا. این سؤالها خیلی زودن. هنوز چیزای مهمتری هست.»
با شک نشستم. نگاهش روی پاکت بود. یه لبخند خیلی کم زد، شبیه کسایی که میدونن تو چی دیدی.
زن: «اون عکس، همون چیزیه که قرار بود تو رو تا اینجا بکشونه. هامان خیلی وقت بود منتظر همچین لحظهای بود.»
من: «شما… از کجا میدونید من کیام؟ هامان چی گفته بهتون؟ اصلاً شما کی هستید؟»
زن: «من؟... یه روزی شریکش بودم. شریک کاری. شاید هم بیشتر از اون.»
دلم ریخت.
من: «بیشتر؟ یعنی چی؟»
لبخندش غمانگیز شد. نگاهم نکرد. فقط گفت:
زن: «تو تنها کسی نیستی که هامان رو از نزدیک میشناسه. ولی تو... فرق داری. چون هنوز دنبال حقیقتی. بیشتر آدما وقتی همهچیز میریزه بههم، فقط فرار میکنن.»
من: «شاید چون… من نمیتونم فراموشش کنم.»
چشم تو چشم شدیم. برای چند ثانیه، هیچکدوم چیزی نگفتیم. بعد، از کیف کوچیکی که همراهش بود، یه فلش مموری درآورد. گذاشت روی میز، درست کنار همون فنجون چای.
زن: «اینو ببر. بازش کن. توی یه پوشه فقط یه صداست. یه مکالمه. فقط گوش بده.»
من: «چی توشه؟»
زن: «چیزی که باید میدونستی، ولی هامان هیچوقت جرات نکرد بگه. چون اگه میگفت… شاید دیگه نمیموندی.»
دستش رو کشید عقب. ایستاد.
من: «صبر کن. تو کی هستی واقعاً؟ اسمت رو بهم بگو.»
پشت به من کرد، درست وقتی داشت در رو باز میکرد.
زن: «اسم من مهم نیست. مهم اینه که از حالا به بعد، دیگه هیچچیز مثل قبل نیست، نوا.»
و بعد رفت.
در که بسته شد، انگار اکسیژن از اتاق رفت. موندم با یه عکس، یه فنجون چای، و یه فلش… که توش شاید حقیقتی بود که همهچیز رو تغییر میداد.
دستهام میلرزید. فلش رو گرفتم.
به خودم گفتم:
"اگه قراره بدونم، پس همین امشب..."
پایان...
بابت لایکاتون ممنونم✨️
خداحافظ